اینجا، جایی برای شما نیست!
«صدای مرا از جمهوری اسلامی ایران میشنوید، اینجا، برای فقرا جایی نیست.»
این اولین باری بود که این پیام را از رادیو میشنیدم. «یعنی چه؟! اصلاً مگر میشود!» با خودم گفتم حتماً گوینده اشتباه کرده است و دلم برایش سوخت که لابد چند سالی او را از کار خود محروم خواهند کرد. فردایش وقتی اتفاق دیشب را به پدرم گفتم و منتظر شدم که او تعجب کند، فقط سری تکان داد و گفت که بهتر است سرم به درس و مشقم باشد. مادرم هم جواب درست و حسابی نداد. رفتم سروقت تلویزیون. سوت پایان مسابقهی فوتبال، خداحافظی مجری و بعد بازهم همان صدا. صدایی هیچ تناسبی با برنامهای که در حال پخش بود، نداشت.
چند روزی گذشت و این اتفاق چند بار در روز تکرار میشد. دیگر کاملاً گیج شده بودم و کسی هم جوابی به من نمیداد. تعطیلات نوروز تمام شد و یک روز در مدرسه به دوستم محمد که پدرش کارگر ساختمان بود، این ماجرا را گفتم. محمد گفت: «رادیو را نمیدانم، اما از سه سال پیش که ما تلویزیون خریده بودیم مدام چنین صدایی پخش میشد. اوایل نگران شده بودیم و مادر و خواهرهایم هر روز گریه میکردند. بعد از مدتی دیگر ما عادت کردیم، اما خواهر کوچکم تا همین چند روز پیش گریه میکرد...»
قضیه را با محمدرضا هم در میان گذاشتم و گفت مدتی میشود که یک صدایی روی بعضی برنامهها پخش میشود و میگوید: «دیدن برنامههای تلویزیون برای خانوادههایی که وضع مالی خوبی ندارند مناسب نیست.» محمدرضا این را هم گفت که پدربزرگش خیلی وقت پیش این را دیده بود، شاید فقط چند سال بعد از انقلاب، اما چیزی به بقیه نگفته بود. پدربزرگ محمدرضا را من فقط در مسجد دیده بودم و خیلی نمیشناختمش. فقط میدانستم که از تجار قدیمی تهران است.
ماجرا زمانی برایم عجیبتر شد که فهمیدم غیر ما سه تا و چند نفر دیگر کسی این صدا را نمیشنود و وقتی با بقیه صحبت میکردم کاملاً اظهار بیاطلاعی میکردند، حتی آنهایی که نافشان را با تلویزیون بریده بودند و هیچ برنامهای را از دست نمیدادند.
مدتی گذشت و من هم دیگر کمکم داشتم عادت میکردم به اینکه وسط فیلم دیدن شبانه صدایی مردانه یا زنانه بیاید و بگوید: «کسانی که وضع مالی خوبی ندارند، همین الآن تلویزیون را خاموش کنند». تا اینکه تعداد این پیامها زیاد شد و هر بار که برنامهای تمام میشد، جملاتی با این مضمون تکرار میشد و من هر بار که این جمله را میشنیدم یاد حرف محمد میافتادم که میگفت: «اما خواهر کوچکم تا همین چند روز پیش گریه میکرد و پدرم مجبور شد تلویزیون را بفروشد.» پدرش گفته بود تلویزیون واقعاً برنامهای برای فقرا ندارد. گفته بود انگار نه انگار که ما هم در این مملکت زندگی میکنیم.
روز بعد در مدرسه یکی از بچهها گفت دیشب در پیامهای بازرگانی دیده است که فلان شرکت یک ماشین جدید وارد کرده است و شروع کرد از امکانات ماشین گفتن و این اینکه فلان قدر سوخت مصرف میکند و فلان عدد کیسهی هوا دارد و باقی چیزها؛ اما بیش از آنکه به حرفههای او گوش کنم، در فکر این بودم که چرا از روزهای پایانی تعطیلات به بعد تلویزیون هنگام پخش تبلیغات و پیامهای بازرگانی صدای دیگری پخش میکند.
تنها تلویزیون خانهی ما، محمد و محمدرضا و چند خانهی دیگر، هنگام پخش پیامهای بازرگانی صدای دیگری پخش میکند و تنها پدر من، پدرمحمد، پدربزرگ محمدرضا و چند نفر دیگر آن صدا را میشنوند. صدایی که همواره میگوید:
«ای مردم! ما پیامهای بازرگانی را فقط برای متمولها پخش میکنیم. کسی که پول ندارد نگاه نکند.
مردم ایران! بدانید و آگاه باشید که ما فقط آشپزخانههای مجلل را نشان میدهیم. ما چیزی برای آشپزخانههای کوچک خانههای فقرا نداریم.
ای مردم! اینجا صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران است. ما تنها به فکر سود حاصل از پخش پیامهای بازرگانی هستیم.
اینجا صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران است. برای ما فقرا اهمیتی ندارند.
اصلاً فقرا جایی در این مملکت ندارند.»
"اینجا صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران است. اینجا ابدا مزون و مدلینگ نیست!"