دست نوشته‌های یک «جوجه دانشجو»

این وبلاگ صرفا جهت ...

ما ساعتمان همیشه خواب است!

سه شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۳، ۰۲:۵۷ ب.ظ

تا چهارده سالگی

به عنوان یک بچه مسلمان و به پشوانه‌ی چند سطر آیه و حدیث، یاد گرفته بودیم که آدم باید خوش قول باشد و مرد باید سر حرفش بایستد و مبادا حرفش دوتا بشود. پایه‌ی و اساس ادبیش هم اینکه "مرد، سرش برود قولش نمی‌رود." و با همان عقل ناقصمان استنباط فرمودیم که "به موقع رسیدن" می‌شود از مشتقات همان خوش قولی و مردانگی. خلاصه این شد بیس(base) تئوریک یک لایه از لایه‌های پنهان و عیان شخصیت نویسنده‌.

از نمودهای عملی این یک لایه از شخصیت، آن شد که حقیر تقریبا همه قرارها و مراسم‌ها را سر وقت می‌رفتم. حتی گاهی چند دقیقه (حدود شصت دقیقه) زودتر می‌رفتم. مثلا یادم می‌آید یکبار که قرار بود با رفقا برویم دعای ندبه(نوبسنده اینجا می‌توانست موقعیت دیگری را مثال بزند یا اینکه از لفظ جایگزینی مانند: مراسمی، جایی و... استفاده کند. اما صرفا جهت ریا لفظ "دعای ندبه" را به کار برده است.) من همان حدود شصت دقیقه را زودتر از بقیه در مکان مقرر حاضر بودم.

این دوره با همه‌ی اوصاف خوب و مایه‌ی افتخارش گدشت و ما رسیدیم به "چهارده تا هیژده(!) سالگی"

 "چهارده تا هیژده(!) سالگی"

ما پا به دوران شیرین دبیرستان گذاشتیم و همزمان همه‌ی آنچه را که در دوره‌ی پیشین آویزه‌ی گوش و ملکه‌ی ذهنمان کرده بودیم، بوسیدیم و کنار گذاشتیم. کار آسانی هم نبود و ابتدا وجدان گرامی دم به دقیقه چرندیاتی را خاطر نشان می‌کرد(این عبارت زا از سریال "دردسرهای عظیم" اقتباس کرده‌ام.) که حق‌الناس است و... ولی به مدد توصیه‌عای نفس اماره و با عزم راسخ خودمان، وجدان را هم خفه نمودیم و اگر نگاهی نه چندان ژرف به زندگی بیاندازیم ‌شاید کار سختی نباشد که فهرستی بلند و بالا از تاخیرها و دیر‌کردن‌ها برایتان بنویسیم که مرتب شده‌ی آنها می‌شود چیزی شبیه این:

جدول تاخیرها

*تمامی زمان‌ها به نرخ شهرستان محاسبه شده است.

هیژده(!) سالگی به بعد

بالاخره رسیدیم به دوران شیرین(!) دانشجویی. دورانی که ما به اصل خویش بازگشتیم یا حداقل سعی کردیم که به اصل خویش بازگردیم. البته این کار به این سادگی‌ها هم اتفاق نیفتاد. آشنایی ما با نهادی که در دانشگاه، دفتر اعزام مبلغ صدایش می‌کنند و حالا ما به واسطه‌ی قرابت با وی، فقط "دفتر" می‌خوانیمش، باعث شد تا باز با مقوله‌ی سر وقت رسیدن بیشتر و این‌بار جدی‌تر و رسمی‌تر مواجه شویم. اگر برای جلسات یک دقیقه(!) تاخیر می‌کردیم، با در بسته مواجه می‌شدیم و دور از ادب بود اگر بیشتر در بزنیم و اصرار کنیم. اگر بنا بود به اردو برویم(اعم از تفریحی و تشکیلاتی و جهادی) و همان چند دقیقه‌ی ناچیز را دیر می‌رسیدیم، باید به هر نحوی خودمان را به اتوبوسی که حرکت کرده بود می‌رساندیم. به هرحال "دفتر" جایی بود به ما یاد داد تشکیلات، نظم تشکیلاتی هم می‌خواهد و چه خوب است که بچه مسلمان کمی هم مسلمانی کند.

همین الان که این چند سطر را می‌نویسم، بزرگواران هم‌دانشگاهی خودمان نیم ساعتی است که ما را کاشته‌اند به امید آنکه درختی(!) زیر پایمان سبز شود. اما ما هم‌چنان خوشبین هستیم و بسیار هم هستیم. ماها ساعتمان همیشه خواب است و لا غیر!!!

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۳/۰۶/۲۵

نظرات  (۱)

۲۷ مهر ۹۳ ، ۲۳:۰۵ محمد خجسته
 قلم شیوایی داری داداشی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی